مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

شکلکهای پاتریک

                                                                                                                    ...
28 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت پنجاهم(اولین روز تعطیل)

تابستان بود. مدرسه ها تعطيل شدند. بابام قول داده بود كه تا مدرسه تعطيل شد، با هم به ده برويم. قرار گذاشتيم كه روز بعد از تعطيل، صبح خيلي زود، حركت كنيم. تابستان بود. مدرسه ها تعطيل شدند. بابام قول داده بود كه تا مدرسه تعطيل شد، با هم به ده برويم. قرار گذاشتيم كه روز بعد از تعطيل، صبح خيلي زود، حركت كنيم. صبح شده بود، ولي من هنوز خواب بودم. بابام دلش نيامده بود كه مرا بيدار كند. همسايه مان را صدا زده بود. دو نفري كمك كرده بودند و مرا، همان طور كه خوابيده بودم، با تختخواب برداشته بودند و توي اتومبيل گذاشته بودند. من خواب بودم و اتومبيل از خيابانهاي شهر مي گذشت. بابام دلش نمي آمد كه من بيدار شوم. از هر جا كيه مي گذشت، به مردم اش...
27 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت چهل و نهم (عینکی برای خواندن)

من و بابام داشتيم در بيرون شهر گردش مي كرديم. يك عينك پيدا كردم. نمي توانستيم صاحب آن را پيدا كنيم. عينك را به بابام دادم. وقتي كه به خانه برگشتيم. بابام عينك را به چشمش زد و به من گفت كه روزنامه را جلو چشمش نگه دارم. گاهي من روزنامه را عقب و جلو مي بردم، گاهي هم بابام عينك را عقب و جلو مي برد تا بتواند آن را بخواند. بابام گفت: با اين عينك بهتر مي توانم بخوانم، ولي حيف كه آن را بايد خيلي از چشمم دور نگه دارم! فكري كردم و دويدم و رفتم از فروشگاه اسباب بازي يك دماغ مصنوعي خريدم. بابام، از آن روز، هر وقت كه مي خواست روزنامه بخواند، دماغ مصنوعي را روي بيني خودش مي گذاشت. دسته هاي عينك را هم با نخ به پشت سرش مي بست و روزنامه م...
27 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت چهل و هشتم(شباهت)

تابستان بود. من و بابام رفته بوديم كنار استخر گردش كنيم. توي استخر كسي شنا نمي كرد. ولي ناگهان، در يك گوشه استخر، اول چشمم به موج آب افتاد. بعد هم سري، مثل سر بابام، از زير آب بيرون آمد. از ترس همه موهاي سرم سيخ شد. آخر، سرخيلي بدريختي بود! اين سر فقط روي تن بابام قشنگ بود! بابام از من پرسيد كه چرا ترسيده ام. خجالت كشيدم كه راستش را بگويم. ناگهان ديدم كه يك سر ديگر از آب بيرون آمد. هرسه تاشان شبيه هم بودند. ديگر از وحشت نمي دانستم چه كار كنم. بابام، كه همه چيز را فهميده بود، دستم را گرفت. غصه دار لبخندي زد و گفت: بيا برويم جاي ديگري گردش كنيم. ...
27 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت چهل و هفتم (نامه هوایی)

بابام داشت پيپ مي كشيد و كتاب مي خواند. هرچه مي گفتم كه بيايد و با من بازي كند، بابام پيپ و كتابش را كنار نمي گذاشت. بابام داشت پيپ مي كشيد و كتاب مي خواند. هرچه مي گفتم كه بيايد و با من بازي كند، بابام پيپ و كتابش را كنار نمي گذاشت. فكر كردم كه چطور خودم را مشغول كنم. رفتم و يك صفحه كاغذ بزرگ و يك مداد آوردم. سه تا بادكنك هم آوردم. روي كاغذ چيزي نوشتم. لبه كاغذ را سوراخ كردم و كاغذ را به بادبادكها بستم. آن وقت، پنجره اتاق را باز كردم و كاغذ و بادكنكها را از پنجره به هوا فرستادم. مدتي گذاشت. بابام كتابش را كنار گذاش و به من گفت: خوب، حالا چيزي براي خوردن بردار تا راه بيفتم و برويم بيرون شهر كمي گردش كنيم. من و بابام ...
27 تير 1390

داستانهای من و بابا قسمت چهل و ششم(بابام خودش رو تنبیه کرد)

بابام داشت روزنامه مي خواند. من هم داشتم همان جا با اسباب بازيم بازي مي كردم. آن قدر سرو صدا راه انداخته بودم كه بابام نمي توانست از خواند روزنامه چيزي بفهمد. براي همين بود كه بابام اسباب بازي مرا گرفت و گذاشت روي ميز. هرچه به بابام مي گفتم كه اسباب بازي مرا بدهد، فقط جواب مي داد: نه! نه! نه! عاقبت دلش برايم سوخت و اسباب بازيم را داد. بعد هم رفت جلو آينه. توي آينه نگاهي به خودش كرد و گفت: كسي كه بداخلاقي مي كند چقدر زشت مي شود! آو وقت، بابام خودش را، براي كار بدي كه كرده بود، تنبيه كرد. ...
27 تير 1390

بدون عنوان

الهی! رجب گذشت و ما از خود نگذشتیم! الهی ، تو از ما بگذر. سلام بر شعبان و اعیادش سلام بر حسین و عباسش سلام بر سجاد و سجودش سلام بر نیمه شعبان و ظهور مولودش.     ...
26 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت چهل و پنجم(شيشه هاي شكسته)

يكي از روزهاي تعطيل بود. داشتم توي اتاق توپ بازي مي كردم. توپ به شيشه پنجره خورد و آن را شكست. بابام اوقاتش تلخ شد و فرياد زد: چند بار بايد بگويم كه اتاق جاي توپ بازي نيست! يكي از روزهاي تعطيل بود. داشتم توي اتاق توپ بازي مي كردم. توپ به شيشه پنجره خورد و آن را شكست. بابام اوقاتش تلخ شد و فرياد زد: چند بار بايد بگويم كه اتاق جاي توپ بازي نيست! از ترس دويدم و رفتم توي حياط، بعد هم توپم را برداشتم و آهسته رفتم توي اتاق و در جايي قايم شد. بابام مشغول خواندن روزنامه بود. ناگهان ديد كه چند ساعت گذشته است و از من خبري نيست. خيال مي كرد كه من دارم توي حياط بازي مي كنم. رفت و همه جاي حياط را گشت، ولي مرا پيدا نكرد. فكر كرد كه من از خ...
25 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت چهل و چهارم(دوچرخه سواري بابام)

بابام مي خواست دوچرخه سواري ياد بگيرد تا روزهاي تعطيل سوار دوچرخه بشويم و بريم بيرون شهر گردش كنيم. ابام مي خواست دوچرخه سواري ياد بگيرد تا روزهاي تعطيل سوار دوچرخه بشويم و بريم بيرون شهر گردش كنيم. من هر كار كه از دستم برمي آمد كردم تا بابام دوچرخه سواري ياد بگيرد. ساعتها دوچرخه اش را هول دادم. مواظب بودم كه تعادلش به هم نخورد و به زمين نيفتد. به او مي گفتم كه چطور فرمان را بگيرد و جلو را نگاه كند و پا بزند. يادش مي دادم كه چه وقت ترمز كند. ولي بابام زياد به حرفهاي من گوش نمي داد. خيلي هم مي ترسيد. مرتب ترمز مي كرد. تا به درختي مي رسيد، فرمان را رها مي كرد و دستش را به درخت مي گرفت. چندبار هم من و بابام دوچرخه، هر سه، به زمين اف...
25 تير 1390